محل تبلیغات شما

داشتم با دوستم چت می کردمگفت امروز بیا مغازه(به تازگی تو یه مغازه اسباب بازی فروشی مشغول کار شدهیکی دوسال بود  ندیده بودمش.)گفتم صاحبکارت ک نیس؟گفت نه ساعت ۵ میاد.تازه از دانشگاه اومده بودم.چندان خسته هم نبودمچون امروز فقط یه کلاسم تشکیل شد.رفتم نماز خوندم اماده شدم و رفتم مغازشبعد از سلام و احوال پرسی.همین طور سرپا مشغول دیدن اسباب بازیا بودمدوستم هی می گفت بیا بشین .گفتم نه می خوام ببینمشوناصلا با دیدن اون همه اسباب بازی به وجد اومده بودمهمینطور ک داشتیم حرف میزدیم هی مشتری میومد داخلاولش خوشم نیومدهی حرفامون نصفه می مونداما بعد از مشتریا خوشم اومدیه خانمه اومد ک برای بچش عروسک می خواداما می گفت خودشم خیلی عروسک دوس داره و دقیقا ۶۰ تا عروسک دارنگفتم دقیقا مثل منمنم خیلی دوس دارمدوستم به خانمه گفت باز شما خوبین دوست من با عروسکاش حرفم میزنهخلاصه یکم راجب عروسکامون حرف زدیم و خانمه رفت

این بچه ابرو نمیزاره واسه آدم

دنیای اسباب بازی ها^_^

اندر احوالات دانشگاه

ک ,یه ,گفتم ,بازی ,دوستم ,اسباب ,اسباب بازی ,از این ,اون یه ,ک تو ,یه چیزه

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها