محل تبلیغات شما

مامانم رفته بود تولد یکی از اشناها.فقط من و داداش کوچیکم خونه بودیم.می خواستم یه سری وسایلو بزارم بالکن.رفتم داخلوسایلو گذاشتم.خواستم بیام بیرون.ک دیدم داداش کوچیکم طبق معمول تند درو بستزدم به شیشه گفتم باز کن درو.میخندیدسعی کردم با ملاطفت بگمباز نکرداعصابم خورد شد داد زدم باز کن درو.گفت نکنم؟گفتم میام از وسط دو نصفت می کنمگفت باید پاهامو بوس کنی تا باز کنمخنده عصبی کردم و گفتم فکر کردی من بیام بیرون زنده می مونی؟گفت خواهش کن تا درو باز کنمگفتم خواهش می کنم درو باز کنگفت اونطوری نه .با ملایمت بگومنم مسخره مانند گفتم خواهش می کنم درو باز کندرو ک باز کرد.افتادم دنبالشگرفتمش.یکی من میزدم یکی اون.عین موش و گربه افتادیم به جون همهمینطور ک داشتیم کشتی می گرفتیمیهو دیدم دره بالکن بازه و از پایین دو نفر داشتن به ما نگاه می کردنانگار اومدن سینما.ابروم رفتفوری رفتم کنارداداشم ک منو دید.اونم پایینو نگاه کرد اومد کنار میخنده میگه ابروت رفتدرو بستم و بعد به خدمتش رسیدم

این بچه ابرو نمیزاره واسه آدم

دنیای اسباب بازی ها^_^

اندر احوالات دانشگاه

باز ,درو ,گفتم ,کنم ,ک ,خواهش ,درو باز ,داداش کوچیکم ,کن درو ,باز کن ,بیام بیرون

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها